هجرت به عراق :
ایشان می فرمودند : بیقراری عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت و آن چنان بیتاب و حیران اهل بیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) شدم که لحظهای نمیتوانستم در منزل و شهر خود باقی بمانم ، لذا صبح روز بعد پشت پایی به همه چیز زده و بعد از خداحافظی با حالتی آشفته و پای برهنه از تبریز به قصد کربلای معلی حرکت کرده و از مرز خسروی وارد خاک عراق شدم.در اولین ایستگاه بازرسی، مأموران حکومتی عراق به خاطر نداشتن جواز ورود، مرا به عنوان جاسوس دستگیر و به زندان انداختند.چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی که نسبت به ائمه اطهار (علیهمالسلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهما السلام) تقاضا میکردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیهالسلام) بر من بود کمکم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری که در زندان بر من وارد میشد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری که رؤیاهای صادقی میدیدم و فوراً به وقوع میپیوست که باعث قوت روح و امیدواری در من میگشت.
ادامه مطلب ...
امام صادق(ع) فرمودند: امیرالمؤمنین(ع) در روز جمعه بر بالای منبر در مسجد کوفه خطبه می خواند که صدای دویدن مردم را شنید که بعضی، بعضی را پایمال می کردند. حضرت به ایشان فرمود: شما را چه شده؟
گفتند: یا امیرالمؤمنین، ماری بسیار بزرگ داخل مسجد شده که ما از آن هراسانیم و می خواهیم آن را به قتل برسانیم.
حضرت فرمود: احدی از شما به آن نزدیک نشود و راه را برای او باز کنید که او فرستاده ای است و برای حاجتی آمده.
راه را برایش گشودند او نیز از میان صف ها گذشت و از منبر بالا رفت، دهانش
را بر گوش امیرالمؤمنین(ع) نهاد و در گوش آن حضرت صدایی کرد و
امیرالمؤمنین(ع) گردن خود را کشیده و سرش را تکان می داد. سپس
امیرالمؤمنین(ع) مانند صدای او صدایی برآورد و مار از منبر به پایین آمد و
در میان جمعیت فرو رفت. مردم هر چه توجه کردند، دیگر او را ندیدند. عرض
کردند: یا امیرالمؤمنین، این مار بزرگ که بود؟
حضرت فرمود: این، درجان
بن مالک، جانشین من در میان جن های مسلمان است، آنها در موضوعاتی اختلاف
کرده بودند؛ لذا او را به نزد من فرستادند و او نزد من آمد و از مسایلی
پرسش نمود و من جواب مسایلش را دادم، سپس بازگشت.